معنی بزرگ و تناور
حل جدول
جسام
تناور و فربه
ژفت
تناور و ستبر
ضخیم
ستبر و بزرگ
تناور
بزرگ و کلان
تناور
بزرگ و ستبر
تناور، تنومند
درخت تناور
بلوط
لغت نامه دهخدا
تناور. [ت َ وَ] (ص مرکب) شخص قوی جثه ٔ تنومند و فربه را گویند. (برهان). تنومند یعنی صاحب جثه و قوی تن. (فرهنگ رشیدی). بمعنی قوی جثه و پهلوان و آن را تنومند نیز گونید و هرچیز بزرگ را که عظیم الجثه است تناور خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه و سطبر... قوی جثه و این مرکب است از تن و لفظ آور که کلمه ٔ نسبت است. (غیاث اللغات). از تن + آور (نده). (حاشیه ٔ برهان چ معین). تنومند و فربه و قوی جثه. (ناظم الاطباء). پرزور. قوی. (ازفهرست ولف). ضخم. (دهار) (مجمل اللغه):
بهی تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه نشست.
فردوسی.
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و سفت و بالا بلند.
فردوسی.
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال.
فرخی.
ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه
بدان تناور صحرانورد کوه گذار.
مسعودسعد.
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب.
مسعودسعد.
عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلند قامت و تناور. (مجمل التواریخ و القصص).
به هیکل بسان تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی (از انجمن آرا).
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند زدانه ٔ خرما.
سعدی.
تناور شدن
تناور شدن. [ت َ وَ ش ُ دَ] (مص مرکب) تجسم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تجسد. (تاج المصادر بیهقی). ضخامت. (دهار) (مجمل اللغه). ضخومت. (دهار). تنومند شدن. قوی جثه شدن. ستبر و قوی و پرزور شدن:
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او، رنگ نیکو گرفت.
فردوسی.
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنج روز به بالاش بر دود یقطین.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 730).
رجوع به تناور شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
قوی جثه تنومند و فربه
فارسی به انگلیسی
Representational, Tangible
فرهنگ معین
تنومند، فربه، قوی جثه. [خوانش: (تَ وَ) (ص مر.)]
فرهنگ عمید
تنومند، فربه، قویجثه،
مترادف و متضاد زبان فارسی
بزرگجثه، تنومند، جسیم، درشتاندام، ستبر، عظیمالجثه، فربه، قویهیکل،
(متضاد) نزار
واژه پیشنهادی
آبنوس
معادل ابجد
892